كوهنوردي كه خيلي به خود ايمان داشت قصد بالا رفتن از كوهي را كرد.
تقريباً نزديك قله كوه بود كه مه غليظي سراسر كوه را گرفت.
در اين هنگام از روي سنگي لغزيد و به پايين سقوط كرد.
كوهنورد مرگ را جلوي چشمانش ديد و در حال سقوط از صميم قلب فرياد زد: «خدايا كجايي!»
ناگهان طناب ايمني كه او را نگه ميداشت دور كمرش پيچيد و او را بين زمين و هوا معلق نگه داشت. مه غليظ بود و او جايي را نميديد و نميتوانست عكسالعملي انجام دهد. پس دوباره فرياد زد: «خدايا نجاتم بده!»
صدايي از آسمان شنيد كه ميگفت: «آيا تو ايمان داري كه من ميتوانم نجاتت دهم؟»
كوهنورد گفت: «بله.»
صدا گفت: «طناب را ببر!»
كوهنورد لحظهاي فكر كرد و سپس طناب را محكم دو دستي چسبيد. صبح زماني كه گروه نجات براي كمك به كوهنورد آمدند چيز عجيبي ديدند؛ كوهنورد را ديدند كه از سرماي هوا يخ زده بود و طنابي كه به دور كمرش بسته شده است را دو دستي و محكم چسبيده است ولي او با زمين فقط يك متر فاصله داشت!
- دوشنبه ۳۰ فروردین ۹۵ | ۱۷:۲۶
- ۳ بازديد
- ۰ نظر